داستان ترسناک من

درمورد پادشاه و مرد مست
یه روز یه دختر که همسرش زیاد ازیتش میکنه از خونه فرار میکنه و میره پیش حاکم شهر و داستان تعریف می کنه
مرد پادشاه قبول می کنه که دختر توی یکی از اتاق های قصر بمونه ولی وزیران و سربازان قصر میخواستن به زن تجاوز کنن
زن فرار میکنه و میره توی یه کلبه که سه تا مرد مست هستن
میترسه که نکنه اوناام بهش چشم دارن و همون جا بی هوش میشود
بعد که به هوش میاد میبینه روی سه تا پتو روشه و اون سه تا مرد مست یخ زده اند
اون میاد توی بازار شهر ومیکوید وزیران شاه که عالمان شهر بودن به یک زن تنها چشم داشته اند
مردان مست که همه فکر میکن نادانن به من چشم نداشتن مستان نادان نیستن