داستان عاشقانه

لایک یادتون نره کامنت های شما باعث اعتماد بنفس من میشه
در حالی که همه زامبی شدن فقط من و الکس زامبی نبودیم
الکس دلسوز و مهربان بود من هیچ هسی بهش ندارم ولی وقتی میبینمش صورتم سرخ میشه
ولپام گل میندازه شاید دوسش دارم در حالی که زیر درخت سیب گل روی سر ما میریخت
من به الکس نگاه می کنم و اون به من زامبی ها داشتن به ما همله میکردن
من و الکس با شمشیر زامبی ها را میزدیم بلای پشتبوم رفتم روی لبهی پشت بام نشستم و شروع به گریه کردن کردم
دستش را روی شانه ام گزاشت منهم سرم را روی قلبش گزاشتم و گفتم شاید آخرین باری باشه که صدای قلبتو میشنوم
وبه دنبال سنگ رفتم سنگ به الگس دادم و گفتم برو بلای گوه سنگ بزار من همینجا میمونم الکس رفت منم برای اینکه هواسه زامبی هارو پرت کنم
داد زدم زامبی ها به ترف من آمدن و مرا گاز کندن خیالم راحت شد که حال الکس خوب است
ولی خودم تبدیل شدم به یه زامبی بی رهم الکس موفق شد سنگ روی کوه بزارند همه انسان شدن
حتی من ولی من به هوش نمیومدم الکس اومد وقتی و مرا دید و مرا در آغوش گرفت و گریه کرد
گفت چرا چرا جونتون بخاطره من فدا کردی لب هایم رابوسید وگفت یادته بهم گفتی شاید صدای
قلبتو نشنوم راس میگفتی لطفا به هوش بیا تا یه بار برای همیشه بهت بگم دوست دارم