داستان ترسناک شما

لایک یادتون نره
داستان ترسناک که براتون تعریف می کنیم از زبون آقا رحمت هست که از پدرش شنیده و مربوط میشه به یکی از اسب هایی که توی اردبیل داشتن. میگه ما توی روستای نوشهر اردبیل زندگی میکردیم و کار من دامپروری بود. همه چی خوب بود تا اولین بار سر کار دیدم یال اسب سفید بافته شده. با خودم گفتم شاید یکی خواسته شوخی کنه یا اینکه ی دختری داشته که دلش میخواسته موهای اسب رو ببافه.
وایسادم صبح بشه و اومدم به مسئول اونجا بگم موضوع چی بوده که دیدم یال اسب صافه. دیگه مطمئن شدم اشتباه از من بوده و بیخیال شدم اما دوباره شب رفتنی دیدم یال همون اسب دوباره بافته شده. دیگه مطمئن شدم اشتباه ندیدم و منتظر شدم تا فردا شب برسه و ی گوشه وایسم ببینم چی میشه.
تا اینکه شب شد و دیدم اسب سفید از اسطبل اومد بیرون و تنها شروع کرد یورتمه رفتن و من از تعجب شاخ در آورده بودم. موهاش بافته شده بوده هی یورمه میرفت و وایمیساد. باز شروع می کرد و دوباره وایمیساد.
زمانی که به نفس نفس افتاده بود آروم رفت تو اسطبل تا استراحت کنه. من که زبونم بند اومده بود، فردا سریع رفتم پیش رئیسم و بهش گفتتم چی شده و اون با آرامش بهم گفت بشبن.
شروع کرد به تعریف کردن که اونا(جن ها) میان هرشب نوبتی سوار اسب میشن و موهای اونو میبافن و تو فقط ببین و کاری به این چیزا نداشته باش.