پارت 4 داستان عاشقانه

لایک یادتون نره کامنت های شما باعث اعتماد بنفس من
در حالی که در اتاق را میزدم ب خودم میگفتم احمق احساسات احمقانه تو باعث این شد که.... که...... وای نکنه بهم تجاوز جنسی کنه
باید.... باید...
در اتاق باز شد الکس وارد اتاق شد زیر تخت رفتم اومد منو از زیر تخت کشید بیرون بغلم کرد
احساساتم اجازه نداد اونو بزنم منم بغلش کردم و فهمیدم که من بی هوش شدم
توی اتاق بودم دیدم که لباسی بر تنم نیست و الکس هم کنارم خابیده اونم لباس نداشت درست فکر میکردم
بلند شد و بهم گفت 2 تا بچه میخام می خاست.... بقیشو پارت 5 میزارم 😒😒